من و آقای دولت آبادی مدیر دبستان خوشمردان به دلیل
بارش شدید برف و بسته شدن راه مجبور شدیم
دو هفته پیاپی در روستا بیتوته کنیم.
حوصله ما حسابی سر رفته بود چون در آن سالها از برق و تلویزیون در
روستا های کوهستانی و دوردست خبری نبود و
تنها وسیله سرگرمی مردم را شب نشینی ها تشکیل می داد.
اواسط هفته دوم بود که عباس کدخدا یکی از جوان های فهیم خوشمردان
یا همان عباس اسماعیلی خوشمردان که مدتی بود با من و
آقای دولت آبادی دوست صمیمی شده بود ما را به منزلشان دعوت کرد .
آن شب پدر بزرگوار ایشان، یعنی کدخدای خوشمردان به
شهر رفته بود و این فرصت خوبی بود تا دور هم جمع شویم و
یک مهمانی مجردی ترتیب دهیم.
بادام برشته ، گردو ،شیره انگور ، مویز محلی و میوه های زمستانی
روی کرسی گرم اتاق بساط مهمانی ما را رنگین کرده بود که
ناگهان آقای دولت ابادی شیطنت کرد و تقاضای چپق کدخدا را
از فرزند ارشد ایشان یعنی عباس آقای کدخدا نمود.
عباس کدخدا با چهره همیشه خندان خود به این درخواست لبیک گفت و
بساط مهمانی ما به چپق یدکی کدخدا هم مزین شد .
کیسه توتون و چپق را به آقای دولت آبادی تحویل داد و متعاقبا آموزش
مراحل مختلف بهره برداری از جمله : چگونگی پر کردن مخزن از توتون ،
روش روشن کردن و طریقه پک زدن متناوب به چپق آغاز شد.
من که بدون تعارف با هرگونه دود و دمی مخالف بودم ،
این افتخار را به آقای دولت آبادی تفویض نمودم و به اتفاق ،
عباس کدخدا که او هم تمایل زیادی به این کار نداشت تماشاچی ،
پک زدن ها و دود به هوا شدن های ناشی ازکشیدن چپق
توسط اقای دولت آبادی شدیم.
به تدریج فضای خانه کوچک مهمانی ما را دود غلیظی فرا گرفت .
عباس کدخدا برای بهبود اوضاع دود آلود اتاق به پشت بام رفت .
و به سرعت دریچه کوچک تعبیه شده روی بام خانه را که
به خاطر سرمای شدید زمستان موقتا مسدود بود ، باز کرد.
باز شدن دریچه جواب داد و به تدریج از غلظت دود و دم کاسته شد.
ولی سور و سرمای شدید شب های بلند زمستانی در کوهستان ،
همزمان با باز شدن دریچه تهویه هوا ،
تا عمق وجودمان رخنه کرد که عیر قابل انکار بود.
اما عدم تجربه در پک زدن ها ممتد و طولانی خیلی زود نتیجه داد و
فردای آن روز آقای دولت آبادی به سرماخوردگی شدیدی مبتلا شد که
تا ده روز فقط سوپ داغ می خورد به شدت سرفه می کرد .
حالا بعد از گذشت ۳۳ سال هر وقت دود غلیظی از
لوله اگزور اتوبوس های گازوئیلی خارج می شود ناخداگاه یاد آن
شب دود آلود می افتم که چشم چشم را نمی دید و غبار غلیظ تمام
فضای اتاق کوچک زمستانی کدخدای خوشمردان را اشغال کرده بود.
ما سه نفر هم مدت ها از دیدن و کشیدن چپق توسط دیگران
با حالت تهوع از آنجا دور می شدیم و هیچ کس
جز خودمان علت این موضوع را درک نمی کرد.