روداب

روداب

روداب

روداب

بابای آسمانی نیایش

دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۰ ب.ظ

اولین شهید مدافع حرم روداب رضا دامرودیوقتی فرزانه سرش را روی شانه‌های رضا گذاشت و به هق‌هق افتاد، پاهای مردش نلرزید. وداع سختی داشتند. فرزانه فکر نمی‌کرد که آخرین خداحافظی با همسرش است[...]

رضا، «نیایش» کوچولو را بوسید. فرزانه گفت: «اگر پایت را از این در بیرون گذاشتی... (لب‌هایش لرزید و صدایش با بغض بیرون ریخت) بدان که مثل کوه پشت تو هستم... .»همین را که گفت دل رضا به مسیری که در آن قدم گذاشته بود، قرص شد. نیایش را محکم در آغوش فشرد و در گوش‌اش زمزمه کرد؛ از آن حرف‌های دختر و بابایی. نیایش، صورت بابا را بوسید. رضا بند پوتین‌هایش را بست. نمی‌توانست به‌صورت فرزانه نگاه کند. وقتی از در بیرون رفت، وقتی فرزانه پشت سرش، کاسه آب را ریخت، برگشت و به چشم‌های همسرش خیره شد. چشم‌های دوتایشان خیس اشک بود. رضا لبخند زد و فرزانه هم؛ این آخرین دیدار آنها بود.

  • نخستین سالگرد ازدواج بدون او

فرزانه می‌گوید: «بعد از شهادت همسرم، نیایش گاهی اوقات از خواب بیدار می‌شود و می‌گوید بابا. می‌روم بالای سرش و می‌پرسم: چی شده؟ نمی‌تواند درست صحبت کند. هر جا می‌رویم و کسی را می‌بیند که شبیه پدرش است می‌گوید بابا. فکر می‌کردم شاید بعد از چند ماه، پدرش را فراموش کرده باشد اما اینطور نیست. گاهی احساس می‌کنم که نیایش هم فهمیده دیگر رضا نمی‌آید. وقتی حرف از بابایش می‌شود، می‌خندد و سرش را پایین می‌اندازد. نمی‌دانم چه زمانی به او بگویم که پدرش کجا رفته است.» خانواده فرزانه به‌دلیل دوری راه چندان موافق این ازدواج نبوده‌اند. هرکدام از یک روستا هستند ولی‌ وقتی می‌بینند که رضا، پسر سربه‌راه و مرد زندگی است موافقت می‌کنند. فرزانه تعریف می‌کند: «بعد از ازدواج، مادرم به رضا وابسته شده بود بس که مهربان بود و خوبی می‌کرد.» 11فروردین 90 عقد کردند و 4سال و 6ماه و 13روز بعد، رضا برای همیشه از کنارشان رفت. فرزانه 11فروردین امسال، کیک ازدواجشان را سر مزار رضا برد. روی کیک با خامه نوشته بود: همسر عزیزم، سالگرد ازدواجمان مبارک. رضا خیلی به سالگرد ازدواجشان توجه می‌کرد. تا 2سال، یازدهم هر‌ ماه به فرزانه تبریک می‌گفت اما امسال نبود که یادآوری کند.

  • در ‌ماه نیایش خدا

نیایش، در ‌ماه مبارک رمضان به‌دنیا آمد؛ تیرماه سال 93. فرزانه تعریف می‌کند که رضا نام زینب را خیلی دوست داشت. وقتی 3 تا اسم را لای قرآن گذاشتیم باز هم اسم نیایش آمد. او می‌گوید: دخترم خیلی بابایی بود. وقتی پیکر رضا را آوردند، نیایش را نبردم چون هنوز درک نمی‌کند که نبود پدر یعنی چه. دخترم را گذاشتم خانه پدرم. مادرم می‌گفت که نیایش تب کرده است و فقط می‌گوید بابا...

نیایش کوچولو این روزها زیادی برای پدرش بی‌قراری می‌کند. فرزانه می‌گوید: رضا هر‌وقت از سوریه تماس می‌گرفت نیایش خواب بود. رضا خیلی نگران حال نیایش بود. دفعه آخر فرزانه با خودش عهد کرده بود که اگر این بار رضا تماس گرفت صدایش را ضبط کند و بعد برای نیایش بگذارد تا بهانه بابا را نگیرد ولی رضا دیگر تماس نگرفت.

آخرین بار، چهارشنبه زنگ زد و 2روز بعد هم شهید شد. در تماس آخر، پشت گوشی تلفن به فرزانه گفته بود می‌خواهیم جایی برویم که نمی‌توانم تا 7-6 روز تماس بگیرم، اصلا نگران نباش. این را که گفت فرزانه مطمئن شد حتما بعد از 7روز تماس می‌گیرد، رضا می‌دانست که اگر آن 7روز، 8روز بشود، همان یک روز برای همسرش یک‌سال می‌گذرد. حساب کنید از آن 7روز، چند روز می‌شود که رضا تماس نگرفته و چند قرن بر فرزانه گذشته است!

  • آقا امر کرده‌اند

یک‌سال قبل از اینکه بخواهد عزم رفتن به میدان جنگ در سوریه را کند، از اشتیاقش برای دفاع به فرزانه گفته بود. همسرش تا 2ماه قبل از اعزام رضا گمان نمی‌کرد که این حرف‌ها جدی باشد. برای دوره‌های آموزشی با پسرخاله‌اش به مشهد می‌رفت. یک شب در خانه بودند که بعد از شام به فرزانه گفت، حرف مهمی با او دارد. گفته بود همان قضیه‌ای که قبلا درباره‌اش برایت گفتم شرایطش الان مهیا شده و می‌خواهم بروم. فرزانه می‌گوید: «وقتی این حرف‌ها را شنیدم خیلی جا خوردم و گفتم چرا زودتر به من نگفتی؟ گفت: فکر کردم شما هم دوست داری، برای همین ثبت‌نام کردم. خواستم که از رفتن منصرفش کنم اما خیلی مصمم بود. گفت خیلی دوست دارم بروم. گفتم: چرا می‌خواهی بروی؟» فرزانه آن زمان اطلاعات چندانی از جنگ سوریه نداشت و حتی نمی‌دانست که در آنجا شهید هم داده‌ایم. رضا گفته بود: آقا امر کرده‌اند، ولی فقیه من آقاست و باید امر ایشان را اجابت کنم. تا خواست اصرار کند که نرود، رضا گفت: به‌خاطر حرم حضرت زینب(س). فرزانه دیگر چیزی نگفت. او ادامه می‌دهد:« دلم به رفتنش راضی نبود. آموزشی که می‌رفت از صبح تا غروب، من توی خانه گریه می‌کردم. نمی‌دانستم چکار باید بکنم. نه می‌توانستم بگویم که نرو، نه دلم می‌خواست که برود. 2ماه تمام هر روز گریه می‌کردم. وقتی می‌آمد خانه می‌دید که چشم‌هایم سرخ است، می‌فهمید که گریه کرده‌ام و دلداری‌ام می‌داد. شب‌هایی که نمی‌آمد نیایش خیلی بی‌تابی می‌کرد. رضا همه اینها را دید اما برای رفتن مصمم بود و رفت.»

  • گفتم اگر شهید بشود چه کنم؟

فرزانه دوست نداشت کسی بفهمد که رضا به سوریه رفته است. ساعت 2 ظهر زمان اعزامش بود. ناهار را با هم خوردند. خیلی با هم صحبت کردند، رضا با حرف‌هایش فرزانه را دلگرم می‌کرد و می‌گفت که برمی‌گردم. فرزانه می‌گوید: «من به حرف‌های رضا خیلی اطمینان داشتم. وقتی به من قول داد که برمی‌گردد، مطمئن بودم که برمی‌گردد ولی نمی‌دانستم که پیکر خونینش برمی‌گردد. رضا می‌گفت که نیروی پشتیبان است. لحظه‌ای که می‌خواست برود، سعی کردم که گریه نکنم. از من قول گرفته بود که گریه نکنم. خواستم جلوی اشکم را بگیرم اما نشد. موقع وداع، نگران وضعیت من و نیایش بود، دلواپسی در چهره‌اش مشخص بود. گفتم: مطمئنی که می‌خواهی بروی؟ گفت: آره... گفتم: پایت را که از این در بیرون گذاشتی، من مثل کوه پشت تو هستم. این را که گفتم خوشحال شد... گفت: این حرفت به من اطمینان داد که مسیرم را ادامه دهم. از پله‌ها پایین رفت و شعری که نیایش دوست داشت را برایش خواند؛ دختر دارم شاه نداره، صورتی داره ‌ماه نداره... این را می‌خواند و نیایش می‌خندید. وقتی داشت شعر را می‌خواند، نیایش را بغل گرفته بود. خیلی خودم را نگه داشتم که گریه نکنم اما اشک‌هایم جاری شد. به دم در که رسیدیم سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و بغض دوتایمان ترکید. صدای گریه کردنش را شنیدم ولی نخواستم صورتش را ببینم. سرم را انداختم پایین و گفتم که برو. از دم در خداحافظی کرد. به سرکوچه رسید، چندثانیه‌ای ایستاد و نگاهم کرد. همان لحظه جلوی در، نخستین باری بود که فکر کردم اگر رضا شهید شود چه باید بکنم... .»

  • پیکر رضا را آوردند

خبر شهادت را خیلی سخت به خانواده‌اش اطلاع دادند. 2 روز بعد از شهادت، خبر به گوش فرزانه رسید. چند نفر از سپاه آمدند و گفتند که رضا مجروح شده است. شب قبلش، فرزانه خواب دیده بود که رضا روبه‌روی حوضی ایستاده و دارد وضو می‌گیرد. رفت کنارش و گفت چرا بند پوتینت را باز نمی‌کنی؟ رضا دست‌هایش را شست و بند پوتینش را باز کرد. همانجا فرزانه از خواب بیدار می‌شود و روز بعد خبر می‌آورند که دست رضا تیر خورده. گفتند که رضا تهران است. فرزانه خواسته بود که برود تهران اما مانعش شدند و گفتند که همین امشب می‌آوریمش مشهد. فرزانه شماره بیمارستان را از بسیجی‌ها گرفت. فرزانه می‌پرسید که حالش چطور است؟ می‌گفتند که بدتر شده... باز زنگ می‌زد و می‌گفت چطور است؟ می‌گفتند به هوش نیامده! باز زنگ می‌زد که در چه وضعیتی است؟ گفتند که رفته توی کما... فرزانه جواب داده بود: بگویید رفته توی کما، یک‌سال دیگر به هوش می‌آید، فقط بگویید که زنده است... ساعت 10‌شب بود که گفتند شما فرض کن به ‌احتمال 90درصد همسرتان شهید شده است. همین را که گفتند فرزانه گریه کرد...

  • وقتی برگشتم همه می‌فهمند کجا بودم

مرد همسایه، ما را تا خانه شهید دامرودی همراهی می‌کند. رضا پسر اول خانه بود و زمانی که شهید شد 27سال داشت. پدرش می‌گوید: «وقتی پیکرش را آوردند روستا، قیامتی شده بود. همه آمده بودند و گریه می‌کردند.»

رضا، مهندسی کشاورزی خوانده بود و در بخش روداب هم مغازه سم فروشی داشت. به باغ‌های مردم سرکشی می‌کرد و برای اینکه محصولات را آفت نزند، آنها را آگاه می‌کرد. هیچ‌یک از اهالی روستای دامرود از رضا دلگیر و ناراضی نبودند. پدر رضا از ماجرای اعزامش به سوریه خبر نداشت. رضا قصه را برای مادرش گفته بود. خیلی به مادرش وابسته بود و رضایت مادر برایش شرط. طیبه خانم وقتی دید که پسرش چه بی‌تاب است برای رفتن، مخالفت نکرد. گفت: «برو، خدا پشت و پناهت.»

پدرش یاد رضا که می‌افتد، نفس عمیقی می‌کشد و غم در چشمانش می‌نشیند. چندباری تلفنی با رضا صحبت کرده بود اما نپرسیده بود که کجاست. طیبه خانم می‌گوید: «به من گفته بود که می‌خواهد به سوریه برود. هر کاری داشت به من می‌گفت، حتی اگر پول می‌خواست از من سراغ می‌کرد. قبل از رفتن گفت که مامان رهن خانه‌ام بیشتر شده، پول داری که بدهم برای رهن خانه تا با خیال راحت بروم؟ می‌دانست که اگر تخم چشم‌ام را بخواهد، درمی آورم و به او می‌دهم، بس که خاطرش را می‌خواستم. گفتم: زمینی ارثی دارم، همان را می‌فروشم. 6میلیون‌تومان پول دادم تا بدهد برای رهن خانه. پول را که دادم رهن خانه‌شان را تمدید کرد. چند روز بعد تماس گرفت و گفت که می‌خواهم به خانه‌تان بیایم. آن روز قرار بود که به سوریه برود. به مادرش سپرده بود که با کسی حرفی نزند. گفته بود روزی که برگردم همه می‌دانند کجا بودم. همین شد که طیبه خانم ماجرای پسرش را برای کسی تعریف نکرد.»

طیبه خانم ادمه می‌دهد: «می‌دانستم که پسرم، بچه پاکی است. هر حرفی می‌زد به حرفش اطمینان داشتم. شب اول محرم تماس گرفت و احوالش را پرسیدم. همیشه منتظر تماسش بودم. دلم شور می‌زد. شب دوم محرم بود و هوا خیلی سرد شده بود. رفتم خانه خواهرم که پسرش همرزم رضا بود و با هم رفته بودند سوریه. شب خواب دیدم که تشییع جنازه باشکوهی در روستا برگزار شده است. ساعت یک و نیم شب بود، از خواب بیدار شدم و نماز خواندم. خواهرم گفت چه وقت نماز خواندن است. گفتم خیلی دلواپسم. تا صبح آن روز، آرام و قرار نداشتم، چیزی ته دلم می‌لرزید. تمام روز، سرم را به کارهای خانه و بیرون گرم کردم اما از دلشوره‌ام کم نشد. دلم خیلی می‌جوشید و اصلا به حال خودم نبودم. خواهرم گفت: چقدر دلواپسی. گفتم: برای رضاست. گفت: مهدی زنگ زده گفته حال رضا خوب است. می‌دانستم که رضا اگر حالش خوش باشد، خودش زنگ می‌زند اما زنگ نزده بود. خیلی دلواپسش شده بودم. پسر کوچکم مرتضی زنگ زد و گفت که باجناق رضا با چند نفر بسیجی و سپاهی می‌آیند، گفتم برای چه؟ گفت: آمده‌اند از خانواده رزمنده‌ها دیدن کنند. گفتم: قدمشان روی چشم.»

  • آرام و قرار نداشتم

مادر رضا، خیلی بی‌تابی می‌کرد، دلش آرام و قرار نداشت. یک جا بند نمی‌شد. وقتی آمدند، گفتند که پسرتان ترکش خورده... طیبه خانم گفت که بچه‌ام شهید شده! یکی از آقایان پرسید: از کجا این حرف را می‌زنی؟ طیبه خانم می‌گوید: همان روزی که رضا رفت، خودش گفت شهید می‌شود... همه داشتیم گریه می‌کردیم. گفتم شاید خدا می‌دانسته که استقامتش را داریم و اینطور امتحان‌مان کرده است... . طیبه خانم به‌خاطر می‌آورد روزی که پسرش می‌خواست خداحافظی کند، پدرش نبود. وقتی می‌خواست برود گفته بود مادر من می‌خواهم بروم سوریه، شهید شوم، شما دوست نداری مادر شهید شوی؟ گفتم: رضا جان، حرف نزن مادر! همین حرف را که زدی، دلم به آشوب افتاد. تا اینکه خبر شهادتش را آوردند. هفتم محرم، رضا را به خاک سپردند. حسین آقا یاد پسرش رضا که می‌افتد، اشک امانش نمی‌دهد، با رضا خداحافظی هم نکرده بود. طیبه خانم بعد از شهادت پسرش، خواب می‌بیند که رضا دارد با دختر کوچولویش، نیایش بازی می‌کند، گفته بود مادرجان! مگر تو نمردی؟ رضا جواب داده بود: مگر شهدا زنده نیستند مادر من... مادرش می‌گوید: رضا همیشه راه درست را می‌رفت و هیچ وقت به او نه نگفتیم. پدرش ادامه می‌دهد: جان ما را می‌خواست ما می‌دادیم چون رضا را باور داشتیم.

  • درباره یک خداحافظی تلخ

از زبان همرزم
مهدی خردمند، پسرخاله رضاست که با او به سوریه رفت. مهدی، لحظه شهادت را در کنار پسرخاله‌اش نبود. خبر را 15ساعت بعد فهمید! لحظه خداحافظی جدا از هم افتادند، درست پیش از شروع عملیات. او و رضا یک‌سالی دوره‌های نظامی‌گری گذرانده بودند. قبل از اعزام، فرمانده با مهدی تماس گرفت و گفت اسم 4نفر را که برای رفتن به سوریه آماده هستند به من بگو؛ «اسم خودم را گفتم و اسم رضا را بدون اینکه از او بپرسم. برای اسم 2نفر دیگر هم اسامی را دادم اما گفتند که خودشان حرف می‌زنند. وقتی به رضا گفتم، خیلی خوشحال شد و گفت خوب کاری کردی. گفتم همسرم حامله است و هنوز بچه‌ام به دنیا نیامده ولی تو بچه‌داری، زندگی‌ات ممکن است به خطر بیفتد. گفت من هستم، خانم‌ام را راضی می‌کنم. یک‌ماه اول را به همسرش نگفته بود ولی بعدش گفت.» یک شب فرمانده گفت که رضا زده زیر حرفش و نمی‌خواهد بیاید، اسم دیگری را بگو. به رضا گفتم. گفت نه اصلا. به فرمانده زنگ زدیم و رضا پرسید چرا این کار را کردی؟ فرمانده گفت نمی‌خواهیم از یک فامیل، 2نفر را اعزام کنیم ممکن است دوتایتان شهید شوید. رضا برای رفتن بسیار مصمم بود.

در روستای ابتین در یک مدرسه مخروبه، کمین کرده بودیم. من و رضا، از بچه‌ها جدا افتاده بودیم، رفتیم روی پشت بام. حوالی ظهر بود که حملات خمپاره‌ای نزدیک مدرسه شروع شد. وقتی گفتند که عملیات شروع شده، رضا گفت که جلیقه ضدگلوله‌ام را جا گذاشتم، نوار فشنگ تیربار را برایش فرستادم. رضا رو کرد به فرمانده و گفت حسن‌آقا! دارید می‌روید خط‌مقدم، هوای پسرخاله ما را داشته‌باشید که قهرمان‌بازی درنیاورد. این را گفت و از هم جدا شدیم. به سمت خط مقدم رفتیم. رضا جلوتر از ما حرکت کرد. جایی که رضا شهید شد، نیروهای ما سنگر بستند. من روز بعد از شهادت رضا، متوجه شدم. ناگهانی این خبر را به من ندادند. از هر کسی سراغ رضا را می‌گرفتم، می‌گفتند حالش خوب است. خیلی شفاف به من پاسخ نمی‌دادند. به یکی رسیدم و گفت که مبارک باشد، پسر خاله‌ات شهید شده! گفتم جدی می‌گویی؟ گفت نه تیر به کتفش خورده برده‌اند بیمارستان صحرایی. داخل خودرو نشستم، یک آرپی جی به من دادند و گفتند که نگه دار. مهمات خودم خیلی سنگین بود گفتم نمی‌توانم نگهش دارم خیلی سنگین است. یک نفر پشت سرم گفت، صاحب آرپی‌جی، تیربار شهید را برداشته است! برگشتم نگاهش کردم، متوجه شدم که پسرخاله‌ام شهید شده چون همرزم رضا، تیربار او را برداشته بود. مهدی، هیچ وقت تشییع پیکر مطهر رضا را ندید. او چهارم آبان برگشت ولی رضا قبل از او به شهادت رسیده بود. مهدی هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد که پسرخاله‌اش شهید شود. رضا تنها شهید گردان 100نفره تیپ تکاور لشگر 5نصر اعزامی به سوریه بود.

  • آرزوی زیارت رهبرم را دارم

شهید رضا دامرودی، نخستین شهید بسیجی مدافع حرم شهرستان سبزوار است که 25مهرماه سال گذشته، در منطقه حسکه سوریه به شهادت رسید و چند روز بعد، در روستای دامرود از توابع بخش روداب روی دستان پر از مهر مردم شهیدپرور سبزوار تشییع شد. آرامگاه او در روستای زادگاهش است؛ جایی در 50کیلومتری سبزوار. همزمان با سالروز میلاد حضرت علی(ع) و روز پدر، مراسم «دیدار با بابای آسمانی نیایش» در جوار تربت پاک نخستین شهید مدافع حرم سبزوار برگزار شد.

همسر شهید رضا دامرودی به مناسبت روز پدر نامه‌ای برای رهبرمعظم انقلاب نوشته بود: آقای من سلام... پدر فرزندم، شهید رضا دامرودی، مانند خیلی از جوان‌های این مرز و بوم در دفاع از حریم حرم خانم حضرت زینب(س) به مقام والای شهادت نایل شد و همین افتخار برای من بس است که وقتی انگیزه‌اش را برای رفتن پرسیدم، گفت آقایم اذن جهاد داده و من موظفم به پیروی از امر رهبرم.
به نفس‌های تو بند است مرا هر نفسی
سایه‌ات کم نشود از سر ما حضرت‌ماه
کاش می‌شد با دعا و اذن شما و برای حراست از آرمان‌های قرآن و اسلام ما نیز با شهادت، به همسران شهیدمان بپیوندیم.
کنون که سایه عشق تو را به سر داریم
قسم به حضرت حیدر که ما پدر داریم
تو رهبر دل مایی بدون تو پوچیم
بدا که دست خود از دامن تو بر داریم
من از طرف دخترم و تمام فرزندان شهدا می‌گویم روز پدرمبارک باشد برشما. سایه شما بر سر ما مستدام آقا...
آقا جان روز پدر را برای شادی چشمان دخترم «نیایش» کنار مزار پدرآسمانی‌اش جشن می‌گیریم.
حضرت آقا همیشه آرزویم بوده و هست که روزی برسد افتخار زیارت شما نصیبم گردد. بی‌پرده سخن می‌گویم آقا، کاش فرزندان شهدا این سعادت را داشتند که امسال روزپدر کنار شما باشند. کاش می‌شد دست شما نوازشگر سر کودکانمان می‌شد آقاجان. منتظر و آرزومند دیدارتان هستیم و خواهیم ماند به امید نزدیک بودن آن روز...
همسرمدافع حرم آل‌الله
شهید رضا دامرودی ابویسانی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۲۱

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی