دختری که جوانی اش را فدای پدر و برادر معلول و مادر بیمارش کرد
بعد از چندی نیز پسر جوانم دچار روماتیسم و نوعی بیماری ناشناخته مغزی نخاعی شد. پزشکان گفتند مخچه اش کوچک شده است و باید زودتر مراجعه می کردید. این گونه بود که ۲ عزیزم خانه نشین شدند و من هم پس از چندی به بیماری سرطان دچار شدم و چندین نوبت برداشت چربی و غدد داشتم و مجبور شدند روده ام را تعویض کنند و یک بار هم تیروئیدم را از ناحیه گردن جراحی کردند.پرسیدم با این وجود چه کسی از شما و دو بیمارتان مراقبت می کند که اشک در چشماش حلقه زد و گفت: زینب، دخترم زینب، شرمنده دخترم هستم او از ما نگهداری می کند و آینده و زندگی خود را فدای ما کرده است. با وجود این که ۳۰ سال دارد اما به خاطر وضعیت زندگی و بیماری ما حاضر نشد ازدواج کند و خودش را فدای ما کرد الان هم برای کمک خرجی ما به پنبه کشی می رود.همسر و پسرم دیگر توان حرکت ندارند و هر ۲ زخم بستر گرفته اند. زینب از آن ها نگهداری می کند. آن ها را پوشک کرده و به حمام می برد.پسرم علی که در سن جوانی به این بیماری مبتلا شد پسر بسیار با احساسی است و هر وقت کسی را می بیند اشک می ریزد و هر وقت صدای روضه و مداحی را می شنود شروع به گریستن می کند. چند سال قبل که هنوز کمی توان حرکت داشت و حالش خوب بود یک بار توانستیم او را به زیارت امام رضا(ع) ببریم که خیلی خوشحال شد الان هم هر وقت او را کنار پدر بیمارش می بریم گریه و داد و فریاد می کند آن ها شب تا صبح مدام فریاد می کنند و دخترم زینب تا صبح بیدار است و اگر چیزی بخواهند به آن ها می دهد.
صحبت به این جا که رسید مادر رو به من کرد و گفت: با این وجود خدا را شکر می کنیم، این ها همه نعمت اند این بیماری ها و مشکلات ما را اذیت نمی کنند، البته مشکلات مالی و شرمندگی برای تامین هزینه های درمان و نگهداری شان کمی ما را اذیت می کند، هر هفته ۲۵ هزار تومان هزینه پوشک آن ها می شود و چون داروهای شان خارجی است آن ها را آزاد تهیه می کنیم و ماهیانه ۷۰ تا ۸۰ هزار تومان فقط هزینه داروهای شان می شود، ما هم به جز یارانه منبع درآمد دیگری نداریم و هر غذایی نمی توانیم به آن ها بدهیم و بیشتر اوقات زینب غذای آبکی مثل سوپ برایشان تهیه می کند. تنها دغدغه ما تامین هزینه ها شده است.این مادر مهربان دل گفته هایش را این گونه ادامه داد: همه دنبال کار خوب و خیر می گردند کار خیر ما در منزل ماست ما هر لیوان آبی که به این ها بدهیم خودش ثواب است. از او پرسیدم مادر وقتی حال شوهرت خوب بود با هم تفاهم داشتید که جواب داد: تفاهم چیست؟ یعنی چه؟ گفتم یعنی به فکر طلاق نیفتادید؟ یا اصلا به این فکر نکردید معلولا ن تان را به آسایشگاه یا خانه سالمندان ببرید؟ در پاسخم لبخند معناداری زد و گفت: این ها برکت زندگی ما هستند و اگر یک شب هم نباشند ما می میریم خدا زینبم را نگهدارد تا شرمنده شان نشوم.از خانه بیرون آمدم دیگر هوای ابری دلگیر نبود و انگار هیچ مشکل و دغدغه ای در زندگی نداشتم. پس از غروب آفتاب برای گرفتن عکس و مصاحبه با زینب دوباره مزاحم این خانواده شدم ولی او با حجب و حیای خود حاضر به انجام مصاحبه و گرفتن عکس نشد.