جوانه های نگاه
نمی دانم چرا اینقدر مشتاقم که همه اش درباره بهار با شما صحبت کنم.
دست خودم نیست، حتی اگر مست عطر این گل های اقاقیا هم نباشم، حتی اگر بوی این نسترن های وحشی هم به پر و پای شامه ام نپیچد، حتی اگر این شکوفه های نارنج هم درِ عقل را نبندد و پنجره جنون را نگشاید، حتی اگر این علم های افراشته شب بو هم شور سینه زنی در زیر بیرق بهار را تشدید نکند، حتی اگر...
باز هم این دل های با طراوت و بهاری شما وادارم می کند که پیرامون بهار با شما حرف بزنم، چرا که خود شما تجسم بهارید و جوانه های نگاه شماست که هستی را بیدار می کند.
می خواهم بگویم شکوفه های دلتان را زیر دست و پا نریزید، از آن مواظبت کنید تا به میوه بنشیند.
می خواهم بگویم ریشه های وحودتان را در خاک خوب خدا محکم کنید، طوفان های سختی وزیدن گرفته است.
می خواهم بگویم بهار را ارزان نفروشید، بهارتان را با یک نگاه معاوضه نکنید، درِ این گنجینه را به افسون یک نغمه نگشایید.
می خواهم بگویم اگر این بهار جوانی را به کمتر از بهار جاودانی بهشت معامله کنید، باخته اید، بی شک زیان کرده اید، می خواهم بگویم...
.... و من چطور می توانم این همه حرف را دراین چهار سطر بگویم؟!...
برگرفته از کتاب ( صمیمانه با جوانان وطنم) سید مهدی شجاعی