وقتی عزرائیل تعجب می کند !!!!!!!!!!!!!
دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۲، ۰۵:۵۶ ب.ظ
سلیمان (ع) روزى نشسته
بود و ندیمى با وى . ملک الموت (عزرائیل ) در آمد و تیز در روى آن ندیم
مىنگریست . پس چون عزرائیل بیرون شد ، آن ندیم از سلیمان پرسید که این چه
کسى بود که چنین تیز در من مىنگریست؟ سلیمان گفت: ((ملک الموت بود .))
ندیم ترسید . از سلیمان خواست که باد را فرمان
دهد تا وى را به سرزمین هندوستان برد تا شاید از اجل گریخته باشد .
سلیمان باد را فرمان داد تا ندیم را به هندوستان برد . پس در همان ساعت ملک الموت باز آمد. سلیمان از وى پرسید که آن تیز نگریستن تو در آن ندیم ما، براى چه بود . گفت: ((عجب آمد مرا که فرموده بودند تا جان وى همین ساعت در زمین هندوستان قبض کنم؛ حال آن که مسافتى بسیار دیدم میان این مرد و میان آن سرزمین . پس تعجب مىکردم تا خود خواست بدان سرعت، به آن جا رود . ))
۹۲/۱۲/۱۲