راه نجات
يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۱، ۰۶:۴۶ ب.ظ
پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله وسلم
فرمود:
سه نفر از بنى اسرائیل با هم به مسافرت رفتند در ضمن سیر و سفر
در غارى به عبادت خدا پرداختند، ناگهان ! سنگ بزرگى از قله کوه فرود آمد و بر در
غار افتاد و دهانه غار به کلّى بسته شد. و مرگ خود را حتمى دانستند. پس از گفتگو و
چاره اندیشى زیاد به یکدیگر گفتند:
به خدا سوگند! از این مرحله خطر راه رهایى نیست مگر اینکه از
روى راستى و درستى با خدا سخن بگوییم . اکنون هر کدام از ما عملى را که فقط براى
رضاى خدا انجام داده ایم به خدا عرضه کنیم ، تا خداوند ما را از گرفتارى نجات بخشد.
یکى از آنها گفت :
خدایا! تو خود مى دانى که من عاشق زنى شدم که داراى جمال و
زیبایى بود و در راه جلب رضاى او مال زیادى خرج کردم ، تا اینکه به وصال او رسیدم
و چون با او خلوت کردم و خود را براى عمل خلاف آماده نمودم ، ناگاه در آن حال به
یاد آتش جهنم افتادم . از برابر آن زن برخواسته بیرون رفتم . خدایا! اگر این کار
من به خاطر ترس از تو بوده و مورد رضایت واقع شده ، این سنگ را از جلوى غار بردار!
در این وقت سنگ کمى کنار رفت به طورى که روشنایى را دیدند.
دومى گفت :
خدایا! تو خود آگاهى که من عده اى را اجیر کردم که برایم کار
کنند و قرار بود هنگامى که کار تمام شد. به هر یک از آنان مبلغ نیم درهم بدهم ،
چون کار خود را انجام دادند من مزد هر یک از آنها را دادم ولى یکى از ایشان از
گرفتن نیم درهم خوددارى کرده و اظهار داشت : اجرت من بیشتر از این مقدار است ،
زیرا من به اندازه دو نفر کار کرده ام ، به خدا قسم کمتر از یک درهم قبول نمى کنم
در نتیجه مزدش را نگرفته رفت و من با آن نیم درهم بذر خریده کاشتم خداوند هم برکت
داد و حاصل زیاد بر داشتم پس از مدتى همان اجیر پیش من آمده و مزد خود را مطالبه
نمود. من به جاى نیم درهم ، هیجده هزار درهم (اصل سرمایه و سود آن ) به او دادم
خداوندا! اگر این کار را من تنها به خاطر ترس از تو انجام داده ام این سنگ را از
سر راه ما دور کن ! در آن لحظه سنگ تکان خورد، کمى کنار رفت به طورى که در اثر
روشنایى همدیگر را مى دیدند، ولى نمى توانستند بیرون بیایند.
سومى گفت :
خدایا! تو خود مى دانى که من پدر و مادرى داشتم که هر شب شیر
برایشان مى آوردم تا بنوشند، یک شب دیر به خانه آمدم و دیدم به خواب رفته اند
خواستم ظرف شیر را کنارشان گذاشته و بروم ، ترسیدم جانورى در آن شیر بیفتد، خواستم
بیدارشان کنم ، ترسیدم ناراحت شوند، بدین جهت بالاى سر آنها نشستم تا بیدار شدند و
من شیر را به آنها دادم ! بار خدایا! اگر من این کار را به خاطر جلب رضاى تو انجام
داده ام این سنگ را از ما دور کن !
ناگهان ! سنگ حرکت کرد و شکاف بزرگى به وجود آمد و توانستند از
آن غار بیرون آمده و نجات پیدا کنند.
۹۱/۰۵/۱۵