روداب

روداب

روداب

روداب

۹۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است



خداوند به یکى از پیامبران بنى اسرائیل وحى کرد که مردى از امت او سه دعایش نزد من مستجاب است . پیامبر آن مرد را از این مطلب آگاه ساخت . مرد نیز پیش همسر خود رفت جریان را به وى نقل کرد زن اصرار کرد که یکى از دعاها را درباره ایشان انجام دهد. مرد هم پذیرفت .
آنگاه زن گفت از خدا بخواه من از زیباترین زنان باشم .
مرد دعا کرد زن زیباترین زمان خود گشت . چندان نگذشت شدیدا مورد توجه پادشاهان هواپرست و جوانان ثروتمند و عیاش قرار گرفت .
به شوهر پیر و فقیر خود اعتنا نمى کرد و روش ناسازگارى و بدرفتارى را به همسرش در پیش گرفت .
مرد مدتى با او مدارا نمود هنگامى که دید روز به روز اخلاق او بدتر مى شود دیگر رفتارش قابل تحمل نیست ، دعا کرد خداوند او را به صورت سگى درآورد و دعا مستجاب شد... پس از این ماجرا فرزندان آن زن دور پدر جمع شده گریه و ناله کردند و اظهار مى داشتند مردم مرا سرزنش مى کنند که مادرمان به صورتى سگى در آمده و از پدر خواستند مادرشان بصورت اولیه بازگردد و مرد نیز دعا کرد. زن به حال اول بازگشت . و بدین گونه سه دعاى مستجاب آن مرد هدر رفت.

( بحارالانوار: ج 14، ص 485.)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۱ ، ۱۸:۴۱
محمد برزوئی


در زمان حضرت موسى پادشاه ستمگرى بود که وى به شفاعت بنده صالح ، حاجت مؤ منى را به جا آورد! از قضا پادشاه و مؤ من هر دو در یک روز از دنیا رفتند! مردم جمع شدند و پادشاه را با احترام دفن نمودند و سه روز مغازه ها را بستند و عزادار شدند.
اما جنازه مؤ من در خانه اش ماند و حیوانى بر او مسلط گشت و گوشت صورت وى را خورد! پس از سه روز حضرت موسى از قضیه با خبر شد.
موسى در ضمن مناجات با خداوند، اظهار نمود: بارالهى ! آن دشمن تو بود که با همه عزت و احترام فراوان دفن شد، و این هم دوست توست که جنازه اش در خانه ماند و حیوانى صورتش را خورد! سبب چیست ؟
وحى آمد که اى موسى ! دوستم از آن ظالم حاجتى خواست ، او هم بجا آورد، من پاداش کار نیک او را در همین جهان دادم ..
اما مؤ من چون از ستمگر که دشمن من بود، حاجت خواست ، من هم کیفر او را در این جهان دادم ، حال ، هر دو نتیجه کارهاى خودشان را دیدند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۱ ، ۱۸:۴۰
محمد برزوئی


یکى از یاران حضرت عیسى علیه السلام که قد کوتاهى داشت و همیشه در کنار حضرت دیده مى شد، در یکى از مسافرتها که همراه عیسى علیه السلام بود، در راه به دریا رسیدند.
حضرت عیسى با یقین خالصانه گفت :
((بسم الله )) و بر روى آب حرکت کرد!
مرد کوتاه قد، هنگامى که دید عیسى بر روى آب راه مى رود، با یقین راستین گفت :
بسم الله ، و روى آب به راه افتاد تا به حضرت عیسى رسید. در این حال مرد دچار خودبینى و غرور شد و با خود گفت :
عیسى روح الله روى آب راه مى رود و من هم روى آب راه مى روم ، بنابراین ، عیسى چه فضیلتى بر من دارد؟ هر دو روى آب راه مى رویم .
همان دم یک مرتبه زیر آب رفت و فریادش بلند شد:
((اى روح الله مرا بگیر و از غرق شدن نجاتم ده !))
حضرت عیسى دستش را گرفت و از آب بیرون آورد و فرمود: اى مرد مگر چه گفتى که در آب فرو رفتى ؟
مرد کوتاه قد گفت :
من گفتم ، همان طور که روح الله روى آب راه مى رود، من نیز روى آب راه مى روم . پس با این حساب چه فرقى بین ماست ! خودبینى به من دست داد و به کیفرش گرفتار شدم .
حضرت عیسى فرمود:
تو خود را (در اثر خودبینى ) در جایگاهى قرار دادى که شایسته آن نبودى بدین جهت خداوند بر تو غضب نمود و اکنون از آنچه گفتى توبه کن !
مرد توبه کرد و به رتبه و مقامى که خدا برایش قرار داده بود بازگشت و موقعیت خود را دریافت .
امام صادق علیه السلام پس از نقل این قضیه فرمود:
((فاتقو الله و لا یحسدن بعضکم بعضا.))
((پس شما نیز از خدا بترسید و پرهیز کار باشید و به همدیگر حسد نورزید.))
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۱ ، ۱۸:۳۹
محمد برزوئی

شخصى یهودى آمد خدمت رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم و مدعى شد که من از شما طلبکارم ، و الآن در همین کوچه بایستى طلب مرا بدهى پیامبر فرمود: اولا که شما از من طلبکار نیستى و ثانیا اجازه بده که من بروم منزل و پول شما بیاورم . زیرا پولى همراه من نیست . یهودى گفت : یک قدم نمى گذارم از اینجا بردارید. هر چه پیامبر با او نرمش نشان دادند او بیشتر خشونت نشان داد، تا آنجا که عبا و رداى پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم را گرفت و به دور گردن حضرت پیچید و آنقدر کشید که اثر قرمزى ، در گردن مبارک پیامبر به جاى ماند.
حضرت که قبل از این اتفاق عازم مسجد براى اقامه نماز جماعت بودند با این پیشامد تاءخیر کردند. مسلمین دیدند حضرت نیامدند و وقت گذشت ، آمدند مشاهده کردند که یک نفر یهودى جلوى رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم را گرفته است و آن حضرت را اذیت مى کند. مسلمانان خواستن یهودى را کنار بزنند و یا احتمالا کتک کارى کنند.
حضرت فرمود: نه من خودم مى دانم با رفیقم چه بکنم . شما کارى نداشته باشید، آنقدر نرمش نشان داد که یهودى همانجا گفت اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انک رسول الله . شما با چنین قدرتى که دارید، این همه تحمل مى کنید! و این ، تحمل یک انسان عادى نیست و شما مسلما از جانب خداوند مبعوث شده اید

(سیره نبوى ص 139 شهید مطهرى)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۱ ، ۱۹:۳۹
محمد برزوئی


سلیمان (ع) روزى نشسته بود و ندیمى با وى . ملک الموت (عزرائیل ) در آمد و تیز در روى آن ندیم مى‏نگریست . پس چون عزرائیل بیرون شد ، آن ندیم از سلیمان پرسید که این چه کسى بود که چنین تیز در من مى‏نگریست؟ سلیمان گفت: ((ملک الموت بود .)) ندیم ترسید . از سلیمان خواست که باد را فرمان دهد تا وى را به سرزمین هندوستان برد تا شاید از اجل گریخته باشد .
سلیمان باد را فرمان داد تا ندیم را به هندوستان برد . پس در همان ساعت ملک الموت باز آمد. سلیمان از وى پرسید که آن تیز نگریستن تو در آن ندیم ما، براى چه بود . گفت: ((عجب آمد مرا که فرموده بودند تا جان وى همین ساعت در زمین هندوستان قبض کنم؛ حال آن که مسافتى بسیار دیدم میان این مرد و میان آن سرزمین . پس تعجب مى‏کردم تا خود خواست بدان سرعت، به آن جا رود . ))

(نکته اخلاقی اش اینه که از دست عزرائیل نمیتوان فرار کرد آنگاه که اجل آدمی به سر آید)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۱ ، ۱۹:۳۸
محمد برزوئی

امام حسن علیه السلام هماره پدر ارجمندش على علیه السلام براى طواف به مسجدالحرام رفتند، نیمه هاى شب بود، ناگاه شنیدند شخصى در کنار کعبه به سوز و گداز خاصى مناجات مى کند، امام على علیه السلام به امام حسن علیه السلام فرمود: پیش او برو و به او بگو نزد من بیاید. امام حسن علیه السلام پیش آن شخص رفت ، دید جوانى است بسیار مضطرب و هراسان ، که سرگرم دعا و راز و نیاز با خداى بزرگ است به او گفت : امیرمؤ منان ، پسر عموى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مى گوید نزد من بیا.
آن جوان با شور و اشتیاق وافر برخاست و به حضور على علیه السلام آمد، حضرت به او فرمود: حاجت تو چیست که این گونه خدا را مى خوانى ؟
عرض کرد: من جوانى بودم بسیار عیاش و گنهکار، پدرم مرا از گناه و آلودگى نهى مى کرد ولى من به حرف او گوش نمى دادم ، بلکه بیشتر گناه مى کردم تا اینکه روزى پدرم مرا در حال گناه دید، باز مرا نهى کرد، ناراحت شدم ، چوبى برداشتم او را طورى زدم که به زمین افتاد، در نتیجه مرا نفرین کرد، نصف بدنم فلج شده (و با دست لباس را عقب زد و قسمت فلج شده بدنش ‍ را به امام علیه السلام نشان داد)
از آن به بعد خیلى پشیمان شدم ، نزد پدرم رفتم با خواهش و گریه و زارى ، از او معذرت خواستم ، و از او خواستم که براى نجاتم دعا کند، او حاضر شد که با هم برویم در همان مکانى که مرا نفرین کرد، در حقم دعا کند تا خوب شوم ، با هم به طرف مکه رهسپار بودیم ، پدرم سوار شترى بود، که در بیابان مرغى از پشت سر، شتر را رم داد و پدرم از روى شتر بر روى زمین افتاد، تا به بالینش رسیدیم از دنیا رفته بود، همانجا دفنش کردم و اینک خود تنها به اینجا براى دعا آمده ام .
حضرت فرمود: از اینکه پدرت با توبه طرف کعبه آمد تا دعا کند تو شفا یابى معلوم مى شود، از تو راضى شده است ، اینک من در حق تو دعا مى کنم .
آنگاه امام علیه السلام دست به دعا بلند کرد و سپس دستهاى مبارکش را به بدان آن جوان کشید، جوان در دم شفا یافت . و بعد على علیه السلام به فرزندان توصیه کرد به پدر و مادر خود نیکى کنند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۱ ، ۱۹:۳۷
محمد برزوئی
سال چهلم هجری در حالی که خاندان وحی و امّت اسلامی در سوگ امیرمؤمنان علی نشسته اند، کوفه، مرکز استقرار خلافت علوی، بار دیگر انتخاب و آزمایشی بزرگ را تجربه می کند. پس از به شهادت رسیدن امیرالمؤمنین حسنین(ع)جنازه پدر را دفن کردند و صبحگاه روز 21 ماه رمضان، ابن عباس به میان مردم آمده و می گوید: "ای مردم! امیرمؤمنان به سرای دیگر سفر کرد و فرزندش را از برای شما به یادگار گذاشت. اگر دوست دارید، فرزندش به سوی شما آید!" مردم گریستند و خواستار حضور امام مجتبی در میان خود شدند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۱ ، ۱۲:۳۸
محمد برزوئی

ابن شهرآشوب در مناقب و ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه و دیگران به سند خود روایت کرده‏ اند که امام حسن بن علی(علیه السلام) بر جمعی ازفقرا عبور کرد که روی زمین نشسته و تکه‏ های نانی در پیش روی خود گذارده و می‏خوردند، و چون آن حضرت را دیدند تعارف کرده گفتند: هلم یابن بنت رسول الله الی الغداء»!
(ای پسر دختر رسول خدا بفرما!به صبحانه!) امام(علیه السلام)پیاده شد و این آیه را خواند: ان الله لا یحب المستکبرین‏»(براستی که خدا مستکبران را دوست نمی‏دارد!) و سپس شروع کرد به خوردن غذای آنان و چون سیر شدند امام(علیه السلام)آنها را به مهمانی خود دعوت کرد و از آنها پذیرایی و اطعام کرده و جامه نیز بر تن آنها پوشانید، و چون فراغت‏ یافت فرمود: «الفضل لهم  لانهم لم یجدوا غیر ما اطعمونی، و نحن نجد اکثر منه‏»  ملا محمد باقر مجلسی(ره)در بحار الانوار از برخی کتابهای مناقب معتبره به سندش از مردی به نام نجیح روایت کرده که گوید: حسن بن علی(علیه السلام) را دیدم که غذا می‏خورد و سگی نیز در پیش روی او بود که آن حضرت هر لقمه‏ ای که می‏خورد لقمه دیگری همانند آن را به آن سگ می‏داد.
من که آن منظره را دیدم به آن حضرت عرض کردم: اجازه می‏دهی‏من این سگ را با سنگ بزنم و از سر سفره شما دور کنم؟در جواب من فرمود: «دعه انی لاستحیی من الله عز و جل ان یکون ذو روح ینظر فی وجهی و انا آکل ثم لا اطعمه‏»! (او را بحال خود واگذار که من از خدای عز و جل شرم دارم که حیوان روح داری در روی من نگاه کند و من چیزی بخورم و به او نخورانم!)
سیوطی در کتاب تاریخ الخلفاء روایت کرده که هنگامی امام حسن(علیه السلام)در مکان نشسته بود و چون خواست از آنجا برود فقیری وارد شد، امام(علیه السلام)به آن مرد فقیر خوش ‏آمد گفته و با او ملاطفت کرد و سپس به او فرمود: «انک جلست علی حین قیام منا افتاذن بالانصراف‏»؟
ای مرد تو وقتی نشستی که ما برای رفتن برخاستیم، آیا اجازه رفتن به من می‏دهی؟) مرد فقیر عرض کرد: «نعم یابن رسول الله‏»(آری ای پسر رسول خدا)  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۱ ، ۱۳:۲۹
محمد برزوئی
اخلاق کریمانه امام حسن مجتبی « علیه السلام »

نویسنده: سیدهاشم رسولى محلاتى
مرحوم شیخ صدوق در کتاب امالى به سند خود از امام صادق(علیه السلام)روایت کرده که آن حضرت فرمود: حسن بن على(علیه السلام) عابدترین مردم زمان خود و زاهدترین آنها و برترین آنها بود، و چنان بود که وقتى حج‏به جاى مى‏آورد، پیاده به حج مى‏رفت و گاهى نیز پاى برهنه راه مى‏رفت. و چنان بود که وقتى یاد مرگ مى‏کرد مى‏گریست، و چون یاد قبر مى‏کرد مى‏گریست، و چون از قیامت و بعث و نشور یاد مى‏کرد مى‏گریست، و چون متذکر عبور و گذشت از صراط-در قیامت-مى‏شد مى‏گریست. و هر گاه به یاد توقف در پیشگاه خداى تعالى در محشر مى‏افتاد، فریادى مى‏زد و روى زمین مى‏افتاد... و چون به نماز مى‏ایستاد بندهاى بدنش مى‏لرزید، و چون نام بهشت و جهنم نزد او برده مى‏شد مضطرب و نگران مى‏شد و از خداى تعالى رسیدن به بهشت و دورى از جهنم را درخواست مى‏کرد...و هر گاه در وقت‏خواندن قرآن به جمله‏«یا ایها الذین آمنوا»مى‏رسید مى‏گفت: «لبیک اللهم لبیک‏»... و پیوسته در هر حالى که کسى آن حضرت را مى‏دید به ذکر خدا مشغول بود، و از همه مردم راستگوتر، و در نطق و بیان از همه کس فصیحتر بود... (1) 
و مرحوم ابن شهرآشوب در کتاب مناقب از کتاب محمد بن اسحاق روایت کرده که گوید: «ما بلغ احد من الشرف بعد رسول الله(صلی الله علیه واله) ما بلغ الحسن‏»(احدى پس از رسول خدا(صلی الله علیه و اله) در شرافت مقام به حسن بن على(علیه السلام) نرسید.) 
و سپس مى‏گوید: رسم چنان بود که براى آن حضرت بر در خانه‏اش فرش مى‏گستراندند، و چون امام(علیه السلام) مى‏آمد و روى آن فرش مى‏نشست، راه بسته مى‏شد و بند مى‏آمد، زیرا کسى از آنجا نمى‏گذشت جز آنکه به خاطر جلالت مقام آن حضرت مى‏ایستاد و جلو نمى‏رفت، و هنگامى که امام(علیه السلام) از ماجرا مطلع مى‏شد برمى‏خاست و داخل خانه مى‏شد و مردم هم مى‏رفتند و راه باز مى‏شد... و دنبال این حدیث، راوى گوید: « و لقد رایته فى طریق مکة ماشیا فما من خلق الله احد رآه الا نزل و مشى حتى رایت‏سعد بن ابى وقاص یمشى‏» (2) 
(من آن حضرت را در راه مکه پیاده مشاهده کردم و هیچ یک از خلق خدا نبود که او را مشاهده کند جز آنکه پیاده مى‏شد و پیاده مى‏رفت تا آنجا که سعد بن ابى وقاص را دیدم(به احترام آن حضرت)پیاده مى‏رفت.)و از روضة الواعظین فتال نیشابورى روایت کرده که گوید: « ان الحسن بن على کان اذا توضا ارتعدت مفاصله و اصفر لونه، فقیل له فى ذلک فقال: حق على کل من وقف بین یدى رب العرش ان یصفر لونه و ترتعد مفاصله، و کان علیه السلام اذا بلغ باب المسجد رفع راسه و یقول: الهى ضیفک ببابک یا محسن قد اتاک المسى‏ء فتجاوز عن قبیح ما عندى بجمیل ما عندک یا کریم...» 

تواضع و فروتنى آن حضرت :

ابن شهرآشوب در مناقب و ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه و دیگران به سند خود روایت کرده‏اند که امام حسن بن على(علیه السلام) بر جمعى ازفقرا (4) عبور کرد که روى زمین نشسته و تکه‏هاى نانى در پیش روى خود گذارده و مى‏خوردند، و چون آن حضرت را دیدند تعارف کرده گفتند: هلم یابن بنت رسول الله الى الغداء»! 
(اى پسر دختر رسول خدا بفرما!به صبحانه!) امام(علیه السلام)پیاده شد و این آیه را خواند: ان الله لا یحب المستکبرین‏»(براستى که خدا مستکبران را دوست نمى‏دارد!) و سپس شروع کرد به خوردن غذاى آنان و چون سیر شدند امام(علیه السلام)آنها را به مهمانى خود دعوت کرد و از آنها پذیرایى و اطعام کرده و جامه نیز بر تن آنها پوشانید، و چون فراغت‏یافت فرمود: «الفضل لهم (5) لانهم لم یجدوا غیر ما اطعمونى، و نحن نجد اکثر منه‏» (6) ملا محمد باقر مجلسى(ره)در بحار الانوار از برخى کتابهاى مناقب معتبره به سندش از مردى به نام نجیح روایت کرده که گوید: حسن بن على(علیه السلام) را دیدم که غذا مى‏خورد و سگى نیز در پیش روى او بود که آن حضرت هر لقمه‏اى که مى‏خورد لقمه دیگرى همانند آن را به آن سگ مى‏داد. 
من که آن منظره را دیدم به آن حضرت عرض کردم: اجازه مى‏دهى‏من این سگ را با سنگ بزنم و از سر سفره شما دور کنم؟در جواب من فرمود: «دعه انى لاستحیى من الله عز و جل ان یکون ذو روح ینظر فى وجهى و انا آکل ثم لا اطعمه‏»! (او را بحال خود واگذار که من از خداى عز و جل شرم دارم که حیوان روح دارى در روى من نگاه کند و من چیزى بخورم و به او نخورانم!) (7) 
سیوطى در کتاب تاریخ الخلفاء روایت کرده که هنگامى امام حسن(علیه السلام)در مکان نشسته بود و چون خواست از آنجا برود فقیرى وارد شد، امام(علیه السلام)به آن مرد فقیر خوش‏آمد گفته و با او ملاطفت کرد و سپس به او فرمود: «انک جلست على حین قیام منا افتاذن بالانصراف‏»؟ 
اى مرد تو وقتى نشستى که ما براى رفتن برخاستیم، آیا اجازه رفتن به من مى‏دهى؟) مرد فقیر عرض کرد: «نعم یابن رسول الله‏»(آرى اى پسر رسول خدا) (8) 

انس با قرآن و خوف و خشیت آن حضرت :

از کتاب سیر اعلام النبلاء ذهبى-یکى از دانشمندان اهل سنت-از ام موسى روایت‏شده که گفته: رسم امام حسن بن على(علیه السلام)آن بود که چون به بستر خواب مى‏رفت، سوره کهف را مى‏خواند و مى‏خوابید. (9) و زمخشرى در کتاب ربیع الابرار روایت کرده که حسن بن على چنان بود که چون از وضوى نماز فارغ مى‏شد رنگش تغییر مى‏کرد و مى‏فرمود: «حق على من اراد ان یدخل على ذى العرش ان یتغیر لونه‏» (10) 
شیخ صدوق(ره)در کتاب امالى به سندش از امام رضا(علیه السلام)روایت کرده که فرمود: چون هنگام وفات امام حسن(علیه السلام)رسید، گریست! به آن حضرت عرض شد: چگونه مى‏گریى با اینکه مقام شما نسبت‏به رسول خدا(صلی الله علیه واله)آنگونه است؟و رسول خدا(صلی الله علیه واله) درباره شما آن سخنان را فرمود؟ (11) و بیست مرتبه پیاده حج‏به جاى آورده‏اى؟و سه بار مال خود را با خدا تقسیم کرده‏اى؟ 
امام(علیه السلام)در پاسخ فرمود: «انما ابکى لخصلتین: لهول المطلع و فراق الاحبة‏» (12) 
(من به دو جهت مى‏گریم یکى براى دهشت از روز قیامت و دیگرى براى فراق دوستان!) 
و در روایت دیگرى از طریق اهل سنت آمده که چون برادرش حسین(علیه السلام)سبب گریه آن حضرت را پرسید در پاسخ فرمود: «یا اخى ما جزعى الا انى ادخل فى امر لم ادخل فى مثله و ارى خلقا من خلق الله لم ار مثلهم قط‏» (13) (برادر جان بى‏تابى من نیست جز براى آنکه در چیزى درآیم که همانندش‏را ندیده و داخل نشده‏ام، و خلقى از خلقهاى خدا را مى‏بینم که همانندشان را ندیده‏ام.) 

در راه زیارت خانه خدا و سفر حج:

چنانکه در صفحات قبل خواندید، امام حسن(علیه السلام)بارها پیاده به سفر حج رفت که عدد آنها را برخى بیست‏سفر و برخى بیست و پنج‏سفر ذکر کرده‏اند، که از آنجمله حاکم نیشابورى-از دانشمندان اهل سنت-به سندخود از عبد الله بن عبید روایت کرده که گوید: «لقد حج الحسن بن على خمسا و عشرین حجة ماشیا و ان النجائب لتقاد معه‏» (15) 
(براستى که حسن بن على بیست و پنج‏سفر پیاده به حج رفت و مرکبهاى راهوار او را بدون سوار همراهش مى‏کشیدند.) 
و نظیر این روایت را بیهقى در سنن کبرى و بیش از ده نفر دیگر از دانشمندان اهل سنت از عبد الله بن عبید روایت کرده‏اند. (16) چنانکه در بیش از پنجاه حدیث دیگر از راویان و مؤلفان اهل سنت‏به سندشان از محمد بن على و على بن زید بن جذعان به همین مضمون روایاتى نقل شده است. (17) و در این باره حدیث جالبى نیز در کتابهاى کافى و خرائج و مناقب ابن شهرآشوب (18) از ابى اسامة از امام صادق از پدرانش(علیهم السلام)روایت‏شده که متضمن معجزه و کرامتى نیز از آن حضرت مى‏باشد و آن حدیث این است که فرمود: حسن بن على(علیه السلام)در یکى از این سفرها، از مکه به سوى مدینه حرکت کرد و پیاده مى‏رفت، و در اثر همان پیاده‏روى، پاهاى آن حضرت ورم کرد و برخى از همراهان عرض کردند: خوب است‏سوار شوید تا این ورم بر طرف گردد؟ 
امام(علیه السلام)فرمود: نه، ولى ما هنگامى که به منزلگاه مى‏رسیم مرد سیاه چهره‏اى پیش ما خواهد آمد که با خود روغنى دارد و براى مداواى این ورم خوب است و شما آن روغن را از او بخرید و در خرید با او سختگیرى نکنید(و چانه نزنید). برخى از همراهان و خدمتکاران عرض کردند: سر راه ما چنین منزلى که کسى بیاید و چنین دارویى بفروشد نیست!؟ فرمود: چرا این منزل سر راه ماست. و به دنبال این گفتگو چند میل راه رفتند که مرد سیاه چهره‏اى پیش روى ایشان در آمد، امام حسن(علیه السلام) به خدمتکار خود فرمود: این است آن مرد سیاه(که گفتم)روغن را به قیمتى که مى‏گوید از او بگیر، و چون نزد او رفت، مرد سیاه گفت: این روغن را براى چه کسى مى‏خواهى؟ پاسخ داد: براى حسن بن على بن ابیطالب(علیه السلام)! سیاه گفت: مرا نزد او ببر، و چون او را نزد امام(علیه السلام)بردند عرض کرد: «یابن رسول الله انى مولاک لا اخذ ثمنا و لکن ادع الله ان یرزقنى ولدا سویا ذکرا یحبکم اهل البیت فانى خلفت امراتى تمخض‏» 
(اى پسر رسول خدا من از دوستان شمایم که بهایى نخواهم گرفت، ولى از خدا بخواه که مرا فرزند پسرى صحیح و سالم روزى کند که شما خاندان را دوست‏بدارد، زیرا من که آمدم زنم در حال زاییدن بود.) 
امام(علیه السلام)فرمود: به خانه‏ات برو که خداى تعالى فرزند پسرى سالم به تو خواهد داد. 
مرد سیاه فورا به خانه‏اش رفت و مشاهده کرد که خداوند پسرى سالم به او عنایت کرده، و آن مرد خوشحال به نزد امام حسن(علیه السلام)بازگشته و به آن حضرت دعا کرده و ولادت آن فرزند را اطلاع داد، و امام(علیه السلام)نیز روغن را به پاهاى خود مالید و هنوز از آن منزل نرفته بودند که ورم پاهاى آنحضرت برطرف گردید. 

نمونه‏هایى از کرم و سخاوت امام(علیه السلام):

درباره سخاوت امام(علیه السلام)روایات زیاد و جالبى نقل شده که برخى از آنها را ذیلا خواهید خواند، و در حدیثى آمده که امام حسن(علیه السلام) هیچ‏گاه سائلى را رد نکرد و در برابر درخواست او«نه‏»نگفت، و چون به آن حضرت عرض شد: چگونه است که هیچ‏گاه سائلى را رد نمى‏کنید؟پاسخ داد: «انى لله سائل و فیه راغب و انا استحیى ان اکون سائلا و ارد سائلا و ان الله تعالى عودنى عادة، عودنى ان یفیض نعمه على، و عودته ان افیض نعمه على الناس، فاخشى ان قطعت العادة ان یمنعنی المادة‏»! 
(من سائل درگاه خدا و راغب در پیشگاه اویم، و من شرم دارم که خود درخواست کننده باشم و سائلى را رد کنم، و خداوند مرا به عادتى معتاد کرده، معتادم کرده که نعمتهاى خود را بر من فرو ریزد، و من نیز در برابر او معتاد شده‏ام که نعمتش را به مردم بدهم، و ترس آن را دارم که اگر عادتم را ترک کنم اصل آن نعمت را از من دریغ دارد.) 
امام(علیه السلام)به دنبال این گفتار این دو شعر را نیز انشا فرمود: 
«اذا ما اتانى سائل قلت مرحبا 
بمن فضله فرض على معجل 
و من فضله فضل على کل فاضل 
و افضل ایام الفتى حین یسئل‏» (19) (هنگامى که سائلى نزد من آید بدو گویم: خوش آمدى اى کسى که فضیلت او بر من فرضى است عاجل.و کسى که فضیلت او برتر است‏بر هر فاضل، و بهترین روزهاى جوانمرد روزى است که مورد سؤال قرار گیرد، و از او چیزى درخواست‏شود.) این هم داستان جالبى است: ابن کثیر از علماى اهل سنت در البدایة و النهایة روایت کرده که امام(علیه السلام)غلام سیاهى را دید که گرده نانى پیش خود نهاده و خودش لقمه‏اى از آن مى‏خورد و لقمه دیگرى را به سگى که آنجا بود مى‏دهد. امام(علیه السلام)که آن منظره را دید بدو فرمود: انگیزه تو در این کار چیست؟ پاسخ داد: «انى استحیى منه ان آکل و لا اطعمه‏»(من از او شرم دارم که خود بخورم و به او نخورانم!) امام(علیه السلام)بدو فرمود: از جاى خود برنخیز تا من بیایم!سپس به نزد مولاى آن غلام رفت و او را با آن باغى که در آن زندگى مى‏کرد از وى خریدارى کرد، آنگاه آن غلام را آزاد کرده و آن باغ را نیز به او بخشید! (20) 

چه نامه پر برکتى :

ابراهیم بیهقى، یکى از دانشمندان اهل سنت، در کتاب المحاسن و المساوى (21) روایت کرده که مردى نزد امام حسن(علیه السلام)آمده و اظهار نیازى کرد، امام(علیه السلام)بدو فرمود: «اذهب فاکتب حاجتک فى رقعة و ارفعها الینا نقضیها لک‏»(برو و حاجت‏خود را در نامه‏اى بنویس و براى ما بفرست ما حاجتت را برمى‏آوریم!) 
آن مرد رفت و حاجت‏خود را در نامه‏اى نوشته براى امام(علیه السلام) ارسال داشت، و آن حضرت دو برابر آنچه را خواسته بود به او عنایت فرمود.شخصى که در آنجا نشسته بود عرض کرد: «ما کان اعظم برکة الرقعة علیه یابن رسول الله!»(براستى چه پر برکت‏بود این نامه براى این مرد اى پسر رسول خدا!) 
امام(علیه السلام)فرمود: «برکتها علینا اعظم حین جعلنا للمعروف اهلا، اما علمت ان المعروف ما کان ابتداءا من غیر مسئلة، فاما من اعطیته بعد مسئلة فانما اعطیته بما بذل لک من وجهه‏»(برکت او زیادتر بود که ما را شایسته این کار خیر و بذل و بخشش قرار داد، مگر ندانسته‏اى که بخشش و خیر واقعى، آن است که بدون سؤال و درخواست‏باشد، و اما آنچه را پس از درخواست و مسئلت‏بدهى که آن را در برابر آبرویش پرداخته‏اى!) 

و چه لقمه پر برکتى :

قندوزى، از نویسندگان اهل سنت، در کتاب ینابیع المودة (22) از حضرت رضا(علیه السلام)روایت کرده که امام حسن(علیه السلام)به خلاء (23) رفت و لقمه نانى را در آنجا دید، پس آن را برداشت و با چوبى آن را پاک کرد و به برده‏اش داد، و چون بیرون آمد آن را از آن برده مطالبه کرد و برده گفت: «اکلتها یا مولاى‏»؟ (اى آقاى من، من آن را خوردم!) امام(علیه السلام)به او فرمود: «انت‏حر لوجه الله‏»! (تو در راه خدا آزادى!) آنگاه فرمود: از جدم رسول خدا(صلی الله علیه و اله)شنیدم که مى‏فرمود: «من وجد لقمة فمسحها او غسلها ثم اکلها اعتقه الله تعالى من النار، فلا اکون ان استعبد رجلا اعتقه الله عز و جل من النار». 

(کسى که لقمه‏اى را افتاده ببیند و آن را پاک کرده یا بشوید و بخورد، خداى تعالى او را از آتش دوزخ آزاد کند، و من چنان نیستم که مردى را که خداى عز و جل از آتش دوزخ آزاد کرده به بردگى خود گیرم.) 

منبع: کتاب زندگانى امام حسن مجتبى علیه السلام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۱ ، ۱۳:۲۵
محمد برزوئی
وزی عثمان در کنار مسجد نشسته بود. مرد فقیری از او کمک مالی خواست. عثمان پنج درهم به وی داد. مرد فقیر گفت: مرا نزد کسی راهنمایی کن که کمک بیشتری به من بکند. عثمان به طرف حضرت مجتبی و حسین بن علی (ع) و عبدالله جعفر، که در گوشه‏ای از مسجد نشسته بودند، اشاره کرد و گفت: نزد این چند نفر جوان که در آنجا نشسته‏اند برو و از آنها کمک بخواه.
وی پیش آنها رفت و اظهار مطلب کرد. حضرت مجتبی (ع) فرمود: از دیگران کمک مالی خواستن، تنها در سه مورد رواست: دیه‏ای (خونبها) به گردن انسان باشد و از پرداخت آن بکلی عاجز گردد، یا بدهی کمر شکن داشته باشد و از عهد پرداخت آن برنیاید، و یا فقیر و درمانده گردد و دستش به جایی نرسد. آیا کدام یک از اینها برای تو پیش آمده است؟
گفت: اتفاقا گرفتاری من یکی از همین سه چیز است. حضرت مجتبی (ع) پنجاه دینار به وی داد. به پیروی از آن حضرت، حسین بن علی ع چهل و نه دینار و عبدالله بن جعفر چهل وهشت دینار به وی دادند.
فقیر موقع بازگشت، از کنار عثمان گذشت. عثمان گفت: چه کردی؟ جواب داد: از تو پول خواستم تو هم دادی، ولی هیچ نپرسیدی پول را برای چه منظوری می‏خواهم؟ اما وقتی پیش آن سه نفر رفتم یکی از آنها (حسن بن علی) در مورد مصرف پول از من سوال کرد و من جواب دادم و آنگاه هر کدام این مقدار به من عطا کردند.
عثمان گفت: این خاندان، کانون علم و حکمت و سرچشمه نیکی و فضیلتند، نظیر آنها را کی توان یافت؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۱ ، ۱۳:۲۳
محمد برزوئی
خبرنامه دانشجویان ایران: سید حمید رضا برقعی شاعر جوان آئینی کشورمان آخرین شعر خود را در شان امام حسن علیه السلام سروده است.


ناگهان آسمان بهاری شد

عشق در کوچه ها جاری شد

نور ماه مدینه را تا دید

عرق شرم ماه جاری شد
 ادامه مطلب را بخوانید...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۱ ، ۱۳:۲۲
محمد برزوئی
حضرت امیرالمؤمنین على علیه السلام بعد از جنگ معروف جمل وارد شهر تاریخى بصره شد. در آنجا شنید که یکى از یارانش به نام علاء پسر زیاد حارثى بیمار و بسترى است . حضرت به دیدن او رفت و از وى در خانه اش عیادت نمود.
لحظه اى پس از تشریف فرمائى و پرسش حال بیمار، نظرى به خانه وسیع و زندگى مجلل او افکند، سپس در حالیکه با وى گفتگو مى نمود فرمود: اى پسر زیاد! با اینکه مى دانى در سراى دیگر به چنین خانه اى نیازمندترى این خانه فراخ و زندگى مجلل را در این دنیا براى چه مى خواهى ؟ در این خانه چند روزى بیش نمى مانى و ناگزیرى که آنرا رها ساخته و کوچ کنى ، ولى در خانه آخرت همیشه خواهى ماند!
آرى اگر به این منظور این خانه را بنا کرده اى که با فراخى آن خانه آخرت را آباد کنى تا در آنجا نیز آسوده باشى ، لازم است که در خانه مهمان نوازى کنى و پیوسته از حال خویشان و بستگان خود باخبر شوى و از آنها دستگیرى نمایى ، تا بدین گونه دیگران هم از آسایش و زندگى مرفه تو برخوردار باشند!
و نیز حقوق شرعیه (خمس و زکوة و صدقات و سایر حقوق واجبه و مستحبه ) را که در این خانه به تو تعلق مى گیرد، باید از مال خویش بیرون بیاورى و به مستحقانش بپردازى که در این صورت به آسایش زندگى آن جهان و فراخى خانه آخرت هم رسیده اى .
در این هنگام علاء بن زیاد صاحب خانه که تحت تاءثیر سخنان نافذ آن حضرت واقع شده بود، عرض کرد: یا امیرالمؤمنین ! - آنچه درباره وضع زندگى من فرموده به جان مى پذیرم - ولى مى خواهم از برادرم عاصم به شما شکایت کنم . فرمود: براى چه ؟ گفت : وى مانند راهبان نصارا گلیمى پوشیده و از زندگى دست کشیده و عزلت گزیده است .
حضرت فرمود: او را نزد من حاضر کنید! همینکه عاصم به خدمت حضرت رسید، فرمود: اى دشمنک خود! شیطان پلید خواسته است تو را سرگردان کند که این راه و رسم را به تو آموخته ، و آنرا در نظرت جلوه داده است - آیا با این وضعى که پیش گرفته اى - رحم به زن و فرزند خود نکردى ؟
آیا چنین پنداشته اى که خداوند روزى پاکیزه خود را براى تو حلال نموده ولى نمى خواهد از آنها بهره مند شوى ؟ نه ! تو پست تر از آنى که خداوند روزى خود را برایت حلال کند و نخواهد که از آن استفاده نمایى . زیرا این معنى فقط از پیغمبران و جانشینان آنها انتظار مى رود.
عاصم عرض کرد: یا امیرالمؤمنین ! من خواسته ام مانند شما باشم ، و از حضرتت تقلید کنم که با لباس زبر و خشن و خوراک ناچیز و بى لذت ، روزگار مى گذرانى !
فرمود: نه ! نه ! من مانند تو نیستم . زیرا خداوند بر پیشوایان حق واجب نموده است که خود را پائین آورده و در حدود وضع مردم تهى دست قرار دهند، تا فقر و تنگدستى بر بى نوایان فشار نیاورد و باعث پریشانى بیشتر آنها نگردد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۱ ، ۱۹:۴۳
محمد برزوئی

پادشاهى در بالاى قصر خود نشسته بود و رهگذران را تماشا مى کرد.
در میان عابران زنى زیبا با قامتى موزون و دلربا دید. در دم به وى دل بست و فریفته جمال او گردید.
دستور داد تحقیق کنند ببینند زن کیست . پس از رسیدگى گفتند: زن فیروز غلام مخصوص شاه است !
پادشاه به منظور رسیدن به وصال زن ، غلام مخصوص خود را خواست و نامه اى به او داد که به مقصدى برساند.
فیروز نامه را گرفت و بامداد فردا راهى مقصد شد.
وقتى پادشاه اطلاع یافت فیروز در خانه نیست و به سفر رفته ، وارد خانه شد و به زن زیباى وى گفت با این که من پادشاه مملکت هستم به ملاقات تو آمده ام !
زن گفت : من از این ملاقات پادشاه به خدا پناه مى برم ! سپس چند شعر عربى به این مضمون خواند:
- من آب شما را بدون اینکه بنوشم ترک مى کنم
زیرا افرادى که آنرا بنوشند زیاد است !
- هنگامى که مگس در ظرف غذائى افتاد،
من از خوردن آن دست مى کشم با این که به آن میل دارم !
- شیرها از نوشیدن آبى که سگان ،
در آن پوزه زده اند پرهیز مى کنند
- شخص بلند نظر با شکم گرسنه بر مى گردد،
و حاضر نمى شود که از غذاى مرد سفیه استفاده کند.
سپس زن گفت : اى پادشاه مى خواهى از ظرف غذائى بخورى که سگ در آن پوزه زده و از آن خورده است ؟! شاه از این سخن شرمگین شد و از خانه بیرون رفت . چنان شرمنده و ناراحت شده بود که یک لنگ کفش ‍ خود را جا گذاشت و فراموش کرد بپوشد!
اتفاقا لحظه بعد فیروز وارد خانه شد. چون وقتى از شهر بیرون آمد و مسافتى را طى کرد به یاد آورد که نامه شاه را در خانه جا گذاشته است ، از این رو برگشت تا نامه را بردارد.
همین که فیروز به خانه آمد و کفش پادشاه را در آنجا دید، مات و مبهوت شد.
پس از مدتى متوجه شد که نیرنگى در کار بوده ، و سفر او نیز ساختگى است .
در عین حال چاره نبود، فرمان پادشاه است و باید اجرا شود!
فیروز نامه را گرفت و روانه مقصد شد. بعد از بازگشت از سفر، پادشاه او را نواخت و یکصد سکه زر به وى داد. همین معنى نیز سوءظن او را تشدید کرد.
فیروز که در وضع روحى بسیار بدى قرار داشت تصمیم گرفت زن را به خانه پدر و برادرش بفرستد.
به همین جهت جهیزیه زن به اضافه لباس هاى تازه اى به او بخشید و او را روانه خانه پدرش نمود.
پس از مدتى برادرزن به فیروز گفت : علت فرستادن خواهرم به خانه پدر و رنجش تو از وى چیست ؟
چون فیروز جوابى نداد او را نصیحت کرد که همسرش را به خانه برگرداند.
ولى هر بار که برادرزن در این خصوص با وى گفتگو مى کرد، فیروز سکوت مى نمود و در بردن همسرش سهل انگارى مى ورزید.
سرانجام برادرزن از وى به قاضى شهر شکایت نمود و او را به محاکمه کشید. شاه که مترصد وضع این زن و شوهر بود و مى دانست غلام مخصوصش متوجه شده و از همسرش کینه اى به دل گرفته است ، وقتى کار به محکمه قاضى کشید، بدون اینکه فیروز متوجه شود دستور داد قاضى رسیدگى به دعواى آنها را در حضور او انجام دهد.
در محکمه قاضى ، برادرزن که شاکى بود گفت : باغى به این مرد اجاره داده ام که چشمه آب در آن جارى و در و دیوار آن آباد و درختانش ثمردار بود. ولى این مرد میوه آنرا خورد و درختان را از میان برد و چشمه را کور کرد و پس از خرابى ، آنرا به من پس داده است !
فیروز در دفاع از خود گفت : من باغ را صحیح و سالم بهتر از روزى که به من داد به او مسترد داشته ام . برادرزن گفت : از او سؤال کنید چرا آنرا برگردانیده است ؟
فیروز گفت : من از باغ ناراحتى نداشتم ، ولى روزى که وارد آن شدم جاى پاى شیرى را در آن دیدم ، مى ترسم اگر آنرا نگاه دارم آسیبى از شیر به من برسد! از اینرو آنرا بر خود حرام کردم .
پادشاه که تا آن لحظه ساکت بود و به مرافعه ایشان گوش مى داد، در این جا گفت :
اى فیروز! با خاطر آسوده و خیال راحت برگرد به باغ خود که هر چند شیر وارد باغ تو شد، ولى به خدا هرگز متعرض آن نگردید و به برگ و میوه آن آسیبى نرسانید! او فقط یک لحظه در آنجا توقف کرد و برگشت !!
به خدا هیچ شیرى ، باغى مانند باغ تو ندیده است که خود را از بیگانه حفظ کند! چون سخن شاه به اینجا رسید و تواءم با سوگند بود، فیروز باور کرد و با سابقه پاکى که از زن خود داشت متوجه شد که وى واقعا زنى پاکدامن و با وفاست ، و در آن لحظه حساس دامن خود را از آلودگى حفظ کرده ، و خطر را برطرف نموده است .
بدین لحاظ با آرامش خاطر و طیب نفس زن را به خانه برگردانید و زندگى را از سر گرفتند.
قاضى و برادرزن و حضار مجلس نیز موضوع را دریافتند و همگى بر وفا و پاکدامنى و خود نگاهدارى زن آفرین گفتند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۱ ، ۱۹:۴۱
محمد برزوئی