روداب

روداب

روداب

روداب

اصلا نفهمیدم که چطوری پای من به روستا باز شد...

سال گذشته زمانی که گروه های جهادی اعزام می شدند به این فکر می کردم مگر ده روز چه می شود کرد؟ چه کلاس آموزشی می تواند موثر باشد؟ آیا اردو جهادی اسراف پول بیت المال نیست؟!...


پایگاه اطلاع رسانی بخش و شهر روداب

بطور کلی تصویر من از اردو جهادی اتلاف وقت و هزینه بود و با این بهانه ها از رفتن سرباز می زدم. واما..همین هشت نه ماه پیش اوایل تابستان بود که راهی شدم وهنوزهم درگیرافکارگذشته ام بودم که فایده اردوجهادی چیست؟ با وجود اینکه از مسئول قرارگاه شنیده بودم " همین حضور ما در روستاهای محروم باعث شور و نشاط و امید در اهالی می شود و تداعی کننده این است که هنوز هم کسانی به فکر آنها هستند و از یاد نرفته اند..." ولی همچنان ذهنم شبهناک بود.


نزدیک اذان ظهر گروه ما وارد روستای دریاچه شد، با استقبال گرم وغیر منتظرانه ای روبرو شدیم. مدتی که در آنجا بودیم برنامه های زیادی اجرا و اغلب اهالی روستا در آن شرکت می کردند. فضای گرم و صمیمی بین ما وروستائیان بوجود آمده بود.


واما دیدنی بود لحظه خداحافظی! مردمی خونگرم و مهمان نواز به بدرقه مهمانان ده روزه خود آمده بودند. همگی بغض کرده بودیم و گویی از آغوش خانواده هایمان جدا میشدیم. آری! از هم جدا می شدیم ولی گویا فاصله ها در دل معنا نداشت.

اول ماه مبارک رمضان به مشهد برگشتم. دیگر نه از روستا خبری بود و نه ازآن نگاه های پاک و صمیمی. من بودم و دلتنگی ها و شهری رنگارنگ که دیگر برایم رنگی نداشت. دلم بهانه روستا میگرفت و تماس های مکرر اهالی پاک دل روستا مرا بی قرار رفتن می کرد.


در عجب مانده بودم مگر آنجا چه داشت وما چه کردیم؟! غیر از گرمی هوا، بی آبی و... وچند کلاس آموزشی؟! پس راز این تعلق خاطر در چه بود؟..

و بلاخره موعد دیدار رسید... با یک هفته تاخیر خودم را به گروه جهادی که ده شهریور به روستا اعزام شده بودند رساندم.غروب هنگام وارد روستا شدم. گویی بال در آورده بودم. باورم نمی شد که می توانم یکبار دیگر هوای آنجا را استنشاق کنم. در همین حال و هوا بودم که یکی از پیرزنان روستا متوجه حضور من شد. کیسه علوفه ای که بر دوش داشت را بر زمین انداخت ومانند مادر فرزند گم کرده مرا در آغوش فشرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود و می گفت: مادر کجا بودی؟ از وقتی بچه ها اومدن سراغتو می گرفتم... چرا اینقدر دیر آمدی؟ نگفتی دلمان برایت تنگ شده...


و من متحیر مانده بودم که چطور یک زندگی ده روزه در کنار این مردم اینچنین عشق و محبتی را بینمان ایجاد کرده. حس عجیبی داشتم چیزی از درون مرا میفشرد وصدای مسئول قرارگاه در گوشم می پیچید...

آری! چه ساده می توان عشق و محبت را به خود و دیگران هدیه کرد.


» وبلاگ جهادگران روستای دریاچه

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۲/۱۶
محمد برزوئی

روداب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی