روداب

روداب

روداب

روداب

روز پنج شنبه (۲۴ مرداد) جمعی از بازماندگان اردوی جهادی ۳۳ سال قبل سبزوار گرد هم آمدند تا خاطرات گذشته را زنده کنند. یک به یک و به شکل های مختلف؛ اتو کشیده و ساده، راست قامت و خمیده وارد اداره جهاد کشاورزی سبزوار می شدند. وقتی چشمشان به یکدیگر می افتاد، اولین حرفی که بین آن ها رد و بدل می شد موی سپید و صورت شکسته شان بود که با شور و نشاط جوانی خود مقایسه اش می کردند. حتی کسانی هم که دیگر مقیم سبزوار نبودند خود را رساندند تا مانند سال ۵۹ از این کاروان جا نمانند. البته غایبینی هم در بین آنها دیده می شد. از جمله دلایل این غایبین می توان به بی اطلاعی از این برنامه بخاطر در دسترس نبودن، کسالت برخی از آن ها و بالاخره ۲۴ غایبی که هیچ عذر و بهانه ای برای نیامدن نداشتند. چرا که دوستان خود را تنها گذاشته و به تنهایی راه آسمان را در پیش گرفته بودند.

علی ملکوتی نیا همان کسی است که برای اولین بار پیشنهاد برگزاری این برنامه را مطرح می کند. وقتی از اهداف اردوی یک روزه دو چاهی از ایشان پرسیدم، دو هدف اصلی را در برگزاری این برنامه ذکر کردند: «ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و دیگری احیای اردو جهادی سال ۵۹» به گفته ی ایشان روزی عده ای برای رضای خدا و پیشرفت و صدور انقلاب اردوی دوچاهی را برگزار کرده اند ولی امروزه به فراموشی سپرده شده اند. پس برای احیای دوباره آن، چنین کاری را لازم دانستیم.

ایشان همچنین برنامه های اردو را از آغاز تا پایان به این صورت توضیح دادند که: ابتدا در روستای شمس آباد مراسم رونمایی از سردیس سردار شهید محمد رضا شمس آبادی می باشد. با رسیدن به دوچاهی، خاطره گویی برخی از پیشکسوتان در کنار فعالیت های عمرانی انجام شده در آن زمان و بعد از نماز هم به طرف کارخانه سیمان لار سبزوار حرکت کرده و بازدیدی هم از آنجا خواهیم داشت. 

با اینکه خود جزء بچه های اردوی جهادی دوچاهی سال ۵۹ نبود اطلاعات کاملی از بنیانگذاران و فعالیت های آن ها در آن زمان داشت و اینگونه توضیح داد که: آقایان {شهید} حسن فتاحی، مهندس پرویز شریف، مهدی رضایی، محمد کدوغنی، آقای عامل هاشمی و... که تعداد کل آن ها نزدیک به ۱۰-۱۵ نفر بوده است،. این ها برای اولین بار به دوچاهی آمده و چادر های خود را بنا کرده اند. شهید حسن فتاحی هم به عنوان مسئول اردو بوده و بعد از شهادت ایشان مهندس پرویز شریف مسئولیت اردو را به عهده می گیرند. 

در بین صحبت هایش خاطره ای به نقل از «عباس افچنگی» یکی از دوستان نزدیک شهید حسن فتاحی به ذهنش رسید که شنیدنیست:

«روزی به دفتر شهید فتاحی رفتم و دیدم که نقشه ای روی میز خود پهن کرده است. علتش را که پرسیدم، انگشت خود را روی دوچاهی گذاشت و گفت: می خواهیم در دوچاهی اردو بزنیم. به ایشان گفتم: چرا دوچاهی!؟ بهتر نیست به روستا هایی برویم که امکاناتی وجود دارد؟ در جوابم گفت: نه، ما می خواهیم جایی که امکاناتی وجود ندارد برای محرومیت زدایی برویم.»

داخل اتوبوس همه مشغول صحبت کردن بودند، عده ای از خاطرات دوچاهی می گفتند و عده ای هم بحثشان بسته ی فرهنگی ای بود که برای آن روز تدارک دیده بودند. به نزدیکی شمس آباد که رسیدیم صحبت ها قطع شد همه از شیشه جلو اتوبوس، جمعیت ایستاده بر سر راه را نگاه می کردند.

عده کمی هنگام پیاده شدن دستشان می لرزید که فکر کنم به خاطر کهولت سنشان بود. وقتی دیدم جوانتر ها دست به سینه ایستاده اند و لرزش دستشان را پنهان کرده اند فهمیدم خبر دیگری است. انگار می خواهند با سرداری ملاقات کنند. هر چه گشتم کسی را ندیدم تا اینکه نگاه جمعیت را تعقیب کردم. آنجا بود که چشمم به پارچه ی سفیدی افتاد که باد برای انداختنش بی تابی می کرد و شاید هم این خود پارچه سفید بود که روی ایستادن بر آن بلندی را نداشت و می خواست هر چه زودتر به همه بگوید که چه چیز را پنهان کرده. پارچه افتاد سردار را دیدم. یکی از دوستان سردار میکروفن به دست گرفت و از اراده پولادین او که محکم تر از سردیس گچی امروزش بود سخن گفت. سردار هم آرام تر از همیشه فقط شنونده بود.




ساعت ۱۱:۳۰ بود که وارد دو چاهی شدیم. رفقا همچنان هوای یکدیگر را داشتند. دست بزرگتر ها را برای پیاده شدن از اتوبوس می گرفتند. دود اسپندی را که مردم دوچاهی تدارک دیده بودند خیلی سخت می شد از گرد و خاک آنجا تشخیص داد. ولی شناسایی مردم کار سختی نبود. صورت های سوخته که نه، کمی فراتر از سوخته شان، لباس های خاکی و رنگ و رو رفته ای که نمادی از خاکی بودن باطنشان بود و...


بی مقدمه سراغ قربانی کردن جلو این کاروان سالخورده رفتند. اصرار فایده ای نداشت؛ تصمیمشان قطعی بود. خیلی ها آن قربانی را سرمایه بزرگی برای آن ها می دانستند و خواستند مانع شوند، ولی آن ها نامش را کمترین سپاس گذاشتند.


اگر تاکید مسئولین اردو نبود هیچکدام از جهادگران دوچاهی را نمی شد سر جمع کرد، یکی از آب انبار می گفت و یکی از جان محمد و یکی هم دنبال حسن می گشت. همان حسنی که پدر و مادرش زندگی شان را مدیون شهید حسن فتاحی می دانستند و ثمره زندگی خود را به نام او زدند. جان محمد را یافتند او نیز به سبک خود پیر شده بود اما خبری از حسن نبود.


به طرف آب انبار به راه افتادیم. چشم بسته هم آن جا را پیدا می کردند. من وقتی به کنارش هم رسیدم تشخیص ندادم. دیگر انبار خاک بود. عمرش به سر رسیده بود. کمی آن طرف تر آب انباری آهنی وجود داشت که جای او را گرفته بود. ولی معلوم بود که مردم همان جنس خشتی و گلی را بیشتر دوست داشتند. از زنی که حالا با تکیه بر چوبی خود را نگه داشته بود، از خاطرات آن دوران پرسیدم. اسمشان را راحت به زبان می آورد؛ «حسن، رضا، مهدی و ...» گویی از بچه های همین روستا بوده اند نه جهادگر و یا ... از بازی های کودکانه خود در آب انبار می گفت. از نمازی که پشت سر آن ها خوانده بود. این را هم گفت که خاطراتش تبدیل به قصه های شبانه برای کودکانش شده بود.


وقتی رحمان شادان با آن ظاهر اتوکشیده از آجر بالا انداختن ها می گفت، وقتی سرمایه گذاری که یک پایش امارات بود و یک پایش ایران، از گل لگد کردن ها می گفت و وقتی خیلی های دیگر از خیلی کارهای دیگر می گفتند، باورش برای منی که بارها غبار روی کفشم را با دستمال کاغذی پاک کردم، سخت بود و باور نکردنی. 


ابوالفضل ارقند می گفت: کار ما به طور همزمان هم فرهنگی بود و هم عمرانی! اول منظورش را نگرفتم. دوباره ادامه داد: وقتی آجری را بالا می انداختیم حدیث و روایتی هم نقل می شد، وقتی گل لگد می کردیم هم همین طور، ذکر می گفتیم یا صلوات می فرستادیم. و از روحانی ای گفت که شهید شده بود؛ «حمید صادقی».

یک به یک میکروفن به دست گرفتند و خاطره ای از آن سال ها گفتند. کدوغنی، شادان، عامل هاشمی و پدر گل بانو! خاطره اش رساتر از صدای ضعیفش بود. پدر گل بانو را می گویم. می گفت خبر به دنیا آمدن دخترش را حسن به او داده است. منظورش همان شهید حسن فتاحی بود. حسن از او می پرسد «نام دخترت را چه می گذاری؟» او هم می گوید: گل بانو. بعد هم اقامه و اذانی را در گوش گل بانو به یادگار می گذارد. از میکروفن به دست شدن دکتر دلبری هم باید گفت که در وصف جهادگران دوچاهی چنین می گوید: 


عروجی از دل چاه سیاهی                               به نورستان تخت پادشاهی 

از اینجا تا حرم پرواز کردند                                 کبوترهای چاهی، از دوچاهی 
بشر اینجا کمال دیگری داشت                           در این وادی سوال دیگری داشت
اگر چه جبهه غرق حس و حال است                  دو چاهی حس و حال دیگری داشت


وقت نماز شد. صف ها را تشکیل دادند. یک صف هم عقب تر از همه روی صندلی تشکیل شد. «موفق» که از قد و هیکل درستی برخوردار بود سینه را سپر کرد و به جمع ایستاده ها اضافه شد ولی نماز ظهر که تمام شد او هم مجبور به عقب نشینی شد و به صف نشسته ها پیوست.


زمان حرکت از دوچاهی شد. هر چه مسئولین اردو اعلام می کردند گوش کسی بدهکار نبود. دل کندن از خاطرات ۳۳ سال قبلشان برای آن ها سخت بود. بالاخره یک به یک سوار اتوبوس ها شدند. عده ای هم که دور جان محمد جمع شده بودند کم کم از او جدا شدند و به ما پیوستند.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۵/۲۷
محمد برزوئی

دوچاهی

روداب

نظرات  (۱)

سلام وبت خیلی خیلی عاله به سایت منم یه سری بزن و اگه با تبادل لینک موافقین بهم خبر بدین منتظر حضور گرمتون هستم بای

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی